۱۳۹۴ آبان ۸, جمعه

سوسیالیسم تا چه حد در استبداد استالینیستی بلوک شرق مقصر است؟

                  

نخست بیاییم پرسش را کمی دقیق تر مطرح کنیم. چراکه سوسیالیسم یک نحله ی فکری مشخص و با مرزهای ثابت نیست. به طوری که مثلا "رنه سدی یو" تاریخ نگار فرانسوی نام یکی از کتب خود را «تاریخ سوسیالیسم(ها)» گذارده است. در مقدمه ی همان کتاب گفته می شود که برخی معتقدند سخن گفتن از سوسیالیسم تا پیش از انقلاب صنعتی بی معنی است؛ هر چند که خود او با این نظر همراهی ندارد و به زعم خود تاریخ آن را از عصر غارنشینی تا عصر خودش نگاشته است. اما هرچه باشد می توان از این بحث نتیجه گرفت که سوسیالیسم نه با مارکس آغاز شد و نه _ دست کم به اعتقاد نگارنده _ به او ختم می شود. هرچند که نقش این اندیشمند بزرگ را نمی توان نه تنها در این جنبش فکری _ سیاسی که در تاریخ تفکر و همچنین علوم اجتماعی و اقتصادِ حتی غیرمارکسیستی نادیده گرفت. اما به رغم این مقدمه برای آنکه بتوانیم بحث خود را به شکل منسجم تری پیش ببریم همان تعبیر غالب به ویژه سده ی بیستمی از سوسیالیسم یعنی مارکسیسم را به عنوان مبنای بحث قرار می دهیم. اما مساله اینجاست که از خود مارکسیسم نیز یک تعبیر وجود نداشته است. مارکسیست ها برحسب اینکه رویکرد تجدیدنظر طلبانه نسبت به افکار مارکس داشته باشند یا نه؟، بر حسب اینکه قائل به انقطاع معرفت شناختی در اندیشه ی مارکس باشند یا نه؟، بر حسب اینکه اگر اندیشه های مارکس را کامل نمی دانند چه نحله ی فکری دیگری را مکمل آن قرار می دهند؟ بر حسب نقطه نظر تئوریکی که با آن به خوانش مارکس می پردازند و اما و اگرهای متعدد دیگر به چندین گروه تقسیم می شوند. مارکسیست های ارتدوکس مانند پلخانف (پدر مارکسیسم روسی) و کائوتسکی که جبرگرایان اقتصادی هستند؛ مارکسیست های ساختارگرا مانند لوئی آلتوسر و نیکوس پولانزاس، مارکسیست های مکتب فرانکفورت مانند ماکس هورکهایمر و تئودور آدورنو که در صدد تکمیل بینش های کلان نگرانه ی مارکس با بینش های سطح خرد زیگموند فروید و ماکس وبر هستند، مارکسیست های هگل گرا که در صدد بازتفسیر ایدآلیسم هگل هستند مانند لوکاچ و همچنین مکاتب نظری منبعث از مارکسیسم مانند مکتب وابستگی که چهره ی شاخص آن آندره گوندر فرانک بود و مکتب نظام جهانی که چهره ی شاخص آن ایمانوئل والرشتاین است و ده ها نحله ی بزرگ و کوچک دیگر که مجال نام بردن از آنان در اینجا نبود اما اهمیتشان کمتر از موارد نام برده شده نیست، همه و همه یا مستقیما ریشه در مارکس و کارهای مختلف او دارند و یا دست کم سرچشمه ی اصلی نظام فکری آنان مارکسیسم است. حال با توجه به همین نگاه گذرا پرسش اینجاست که آیا به دور از انصاف و حتی ساده اندیشی مفرط نیست که ندیده از این حجم بالای آثار تئوریک و غنای نظری خیره کننده ی آن ها بگذریم و با یک پرش قلم پلی بزنیم میان یک جریان انسانی که هدفی جز ساختن یک جامعه ی بهتر نداشت و ندارد و یکی از وحشتناک ترین استبدادهای تاریخ بشر یعنی استبداد استالین؟

این درست که جریان چپ بری از خطا و اشتباهات گاه مرگبار نبود. اما اگر کمی با انصاف به تاریخ دو سده ی گذشته نگاه کنیم می بینیم که بزرگ ترین و جنایت کارانه ترین سرکوب ها در همه جای دنیا علیه همین جریان های منادی این تفکرات اعمال می شد و البته قابل پیش بینی هم هست. وقتی جریانی می خواهد اساس جامعه را کن فیکون کرده و طرحی نو دراندازد و تنظیمات اجتماعی جا افتاده و ملکه ذهن شده را به زیر تیغ تیز نقادی خود می کشد، طبیعی است که زالوهای جامعه که منافع و مزایای اختصاصی خود را در گرو وضع موجود می بینند واکنش نشان دهند و تمام امکانات خود را که در اصل امکانات جامعه است برای نابودی این جریان بسیج کنند.
 اما جریان چپ هم باید هوشیار و آگاه باشد که اساس تفکرات مارکس مبتنی بر نقد است و بالاتر از آن نقد و نقادی یکی از بزرگ ترین دستاوردهای عصر روشن گری و چه بسا مهم ترین موتور محرک تمدن بشری از لحاظ فکری باشد و این نقد باید شامل گذشته ی خود این جریان چه در سطح نظری و چه در عمل بشود. در نوشتاری دیگر به آسیب های جریان چپ خواهیم پرداخت اما در همین جا باید اذعان کنیم که یکی از رفتارهای ناشایست چپی ها به ویژه در کشورهای شرقی و البته تا حدود بسیار کمتری در میان مارکسیست های غربی، رفتار و ادبیات ناشایستی بود که در برابر منتقدان خود و حتی در برابر نحله های دیگر جریان چپ به کار می بردند. جریان چپ به اعتقاد نگارنده باید رفتار دوستانه تری را در قبال منادیان دیگر تفکرات که حدود انسانی را مراعات می کنند در پیش بگیرد. جریان چپ باید بداند که ایدئولوژی ها، جهان بینی ها و به طور کلی «ایسم»ها ساخته های دست بشر هستند برای نور افکندن بر جنبه های وسیع تری از واقعیت زندگی انسان. هیچ ساخته ی بشری نمی تواند داعیه ی کامل بودن را داشته باشد. نتیجه آنکه «ایسم»ها هستند که باید در خدمت بشر باشند، نه آنچنانکه تا به امروز شاهد آن بودیم بشر به خدمت «ایسم»ها در بیاید. حتی می توان با رجوع به مفهوم «از خود بیگانگی» در تفکر مارکس اثرات مخرب سرسپردگی مطلق به یک مکتب فکری را توضیح داد. بنابراین اینکه می کوشیم توضیح دهیم که نمی توان استالینیسم را به کلی به پای نحله ی فکری مارکسیسم و یا حتی کل جریان سیاسی چپ نوشت، نباید این تصور را ایجاد کند که می خواهیم آب توبه بریزیم به تمام تاریخ آن. صرفا می خواهیم تلنگری زده باشیم به آن دسته از هم میهنانی که از ورطه ی «لیبرال کشی» دهه های پنجاه و شصت خورشیدی به ورطه ی «چپ کشی» دهه های هشتاد و نود افتاده اند. دلایل بروز توتالیتریسم و نظام وحشت را در دوران استالین که به نظر خودم می رسد می نویسم با این توضیح بسیار مهم که هیچ کدام از این دلایل به تنهایی نمی تواند معتبر باشد. بنابراین لطفا زود قضاوت نکنید:

اول خیلی ساده اگر نگاه کنیم بر می گردد به شخصیت خود استالین که قطعا بیماری روانی داشت و حتی روان پزشکی را که این تشخیص را روی او گذاشته بود کشتند. خروشچف در خاطراتش می نویسد که یک بار که برای کاری به محل سکونت او رفته بود دید که با صدای بلند با خودش حرف می زد و می گفت که به هیچ کس اعتماد ندارم حتی به خودم! 

دلیل اول به عاملیت توجه داشت. دلیل دوم جنبه ی ساختاری دارد. لنین ساختار دولت را دیکتاتوری و نخبه گرایانه پایه ریزی کرد. شوراهای کارگری را که خودش با وعده ی انتقال قدرت به آن ها بر سر کار آمده بود، تبدیل به زائده ی حزب کمونیست کرد. هنگامی که این ساختار دست کسی مثل استالین افتاد فاجعه بار آورد. گفتنی است که یکی از ناقدان رویکرد لنین خانم روزا لوگزامبورگ مارکسیست لهستانی بود که بر خلاف دیدگاه نخبه گرایانه و حزب محور لنین به جوشش توده ها باور داشت. اما این ساختار حزبی حتی اگر به عنوان مثال به دست لئون تروتسکی هم می افتاد، هرچند که بنا به بند یکم معتقدم که وضعیت بهتر می شد (چنانکه زمان خروشچف بسیار تعدیل شد) اما باز هم با توجه به ضعف ذاتی ساختار ساخته شده به دست لنین یک وضع مطلوب ایجاد نمی شد.   
                                                                   
دلیل سوم برمی گردد به ساختار اجتماعی روسیه که حتی هنوز هم در قرن بیست و یکم و پس از سرنگونی حزب کمونیست می بینیم که استبداد تولید می کند. 

دلیل چهارم بر می گردد به ضعف تئوری مارکسیستی در موضوع قدرت و دولت. مارکس زیاد به دولت و توزیع قدرت پس از انقلاب و در دوران سوسیالیسم نپرداخت؛ چون اساسا نگاه همدلانه ای به دولت به طور کلی نداشت. تئوری سیاسی لیبرال دمکراسی به نظر شخصی نگارنده تا به امروز بهترین تئوری سیاسی هست. این را هم باید در ظرف زمانی که مارکس در آن نظریه پردازی می کرد نگاه کرد. در آن مقطع خوشبینی کودکانه ای نسبت به مهندسی اجتماعی و طراحی جامعه ای نوین وجود داشت که از نوع طرح های مهندسی مانند طراحی راه آهن و پل و... است. مارکس تصور می کرد که با حذف مالکیت خصوصی نیاز به نظارت اجتماعی که بر عهده ی نیروی قاهره ی دولت باشد از میان می رود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر