۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

استیون هاوکینگ و فلسفه

استیون هاوکینگ فیزیک دان برجسته که در میان قشر کتابخوان علاقه مند به فیزیک نوین و دست آوردهای شگفت انگیز آن چهره ای شناخته شده است ، طی کنفرانسی دیدگاهی را در پیرامون فلسفه عنوان نموده است که واکنش هایی را در پی داشت. او می گوید : «اسیتون هاوکینگ معتقد است فلسفه مرده است چرا که نتوانسته پا به پای علم به ویژه فیزیک پیشرفت کند. برای هاوکینگ به همین دلیل فلسفه دیگر قادر نیست به پرسش هایی مانند آیا کائنات احتیاج به خالق دارد، چگونه می توان جهان هستی را درک کرد یا از کجا آمده ایم پاسخ دهد. هاوکینگ فقط دانشمندان را قادر به پاسخگویی به پرسش های پیش از این فلسفی ما می داند»14. هاوکینگ پیش از این هم در همان صفحه های نخست کتاب طرح بزرگ اظهارنظر مشابهی کرده بود1. نگارنده هیچ یک از رشته های فلسفه و فیزیک را به عنوان رشته ی دانشگاهی دنبال نکرده است ، اما به عنوان کسی که در هر دو زمینه مطالعاتی را در حد توان خود دارد ، نکاتی پیرامون این اظهار نظر دگماتیک به ذهنش خطور کرد که شاید نگاشتن آن دست کم برای گشودن باب بحث خالی از فایده نباشد. برای پیشبرد بحث نخست میان دو گروه از مخالفان فلسفه تمایزی قائل می شویم و گروه نخست را «مخالفان جزم گرا» و گروه دوم را «مخالفان دانش گرا»ی فلسفه می نامیم. سپس در قالب پاسخ به این پرسش اساسی به نقد دیدگاه مذکور می پردازیم که با توجه به پیشرفت چشمگیر دانش در دو سده ی اخیر و پاسخ های قانع کننده ی دانش های فیزیک و زیست شناسی به بسیاری از پرسش های دیرین بشر ، که دست کم 25 سده برترین اذهان او را به خود مشغول داشته است ، در چنین شرایطی دیگر چه سودی از فلسفه و درگیر نمودن ذهن با اندیشه های دشوار فلاسفه عاید انسان می شود؟ 
استیون هاوکینگ

پرفسور هاوکینگ نخستین کسی نیست که چنین دیدگاهی را نسبت به فلسفه داشته است. بر اساس تقسیم بندی بالا دسته ی نخست مخالفان فلسفه که نسبت به دسته ی دوم پیشینه ی تاریخی بیشتری _شاید به درازای تاریخ فلسفه_ دارند ، فلسفه را خطری برای عقاید و جزمیات پذیرفته شده ی خود و اجتماع تلقی می کردند. بیم آنان این بود که اتکای بیش از اندازه ی انسان بر عقل خودبنیاد و سنجش همه چیز با ترازوی آن پایه های اساسی و ستون فقرات نظام های عقیدتی جامعه را اگر به کل منکوب نکند دست کم سبب سستی آن شود. این گونه مخالفت شاید با تعصبت سیاسی و ایدئولوژیک جهان امروز تفاوت ماهوی نداشته باشد. از این فقره نمونه های فراوانی را می توان در تاریخ سراغ گرفت. آناکساگوراس اگر از پشتیبانی پریکلس فرانروای روشن اندیش و مقتدر آتن برخوردار نبود چه بسا پیش از فرار از آتن به جرم بی دینی جان خود را از دست می داد2_چنانکه سقراط از دست داد: در 399 پیش از میلاد سقراط را به اتهامات آشنایی مانند «بدعت» و «انحراف جوانان آتن» مجرم شناخته و به مرگ محکوم کردند3. ارسطو که به همان اتهام بی دینی متهم شده بود پیش از آنکه به سرنوشت سقراط دچار آید ترجیح داد آتن را ترک کند تا مبادا اهالی آتن «دوبار بر ضد فلسفه مرتکب گناه بشوند»4 . دشمنی با فلسفه و فیلسوفان منحصر به جهان باستان و یونان نمی شود. در سرزمین های اسلامی از جمله ایران و در دورانی که از آن به عنوان عصر طلایی تمدن اسلام یاد می شود فیلسوفان تنها زمانی از گزند فقهای متعصب تا اندازه ای در امان بودند که زیر سایه ی پشتیبانی سلاطین قرار داشتند. اما همین پشتیبانی هم همیشه پایدار نبود. ابویعقوب یوسفامیر مراکش که خود اهل اندیشه و کمالات بود ابن رشد را در کنف حمایت خود گرفت و فیلسوف تحت توجهات همین امیر آثار ارزشمندی از خود بر جای گذاشت و به مدارج بالا رسید. پس از مرگ این امیر پسر او نیز نخست همان رویه ی پدر را در پیش گرفته بود اما در نهایت تحت تاثیر بدگویی و بدخواهی فقها قرار گرفت و حکم به تبعید او داد.5  از همین نمونه می توان به نام های مشهوری مانند سهروردی اشاره کرد که سرگذشت تلخ آنان خارج از چهارچوب بحث حاضر است. 



از مخالفان قدیم فلسفه که بگذریم باید گفت فلسفه در میان اهل دانش و اندیشه ی نوین به ویژه از سده ی نوزدهم به این سوی مخالفانی داشته است که از زاویه ی دید دیگری به انتقاد از آن می پرداختند که با گروه نخست به کلی متفاوت است. این دسته نه تنها بر خلاف گروه نخست دغدغه ی عقاید و جزمیات قدیمی جا افتاده در جامعه را نداشتند ، بلکه اتفاقا انتقادشان نسبت به فلسفه ناشی از نضج گرفتن فکر تکامل و پیشرفت در جوامع ناشی می شد. آگوست کنت، اندیشمند فرانسوی که امروز از او به عنوان بنیانگزار جامعه شناسی یاد می شود،  از علم شناخت جامعه نخست با عنوان «فیزیک جامعه» و سپس _ پس از آنکه فهمید کس دیگری اصطلاح او را به کار برده است_ با عنوان «جامعه شناسی» یاد کرد، که این امر بازتاب دهنده ی ذهنیت او و عصری که در آن زندگی می کرد نسبت به جایگاه دانش است. وی در قانون سه مرحله ای خود که در آن سیر پیشرفت و تکامل جوامع به طور کلی را به سه دوره ی افسانه ای ، تجریدی و علمی تقسیم می کند ، فلسفه را مربوط به دوره ی دوم تکامل می داند و در نتیجه برای آن جایگاهی در دوران سوم تکامل بشری که دوران علم اثباتی است، قائل نیست.6 بنابراین پیشینه ی اعلان «مرگ فلسفه» دست کم به دویست سال پیش از هاوکینگ می رسد. 


از آنجایی که در این یادداشت کمر به نقد گفتار هاوکینگ که در رده ی دوم مخالفان جای می گیرد بسته ایم ، این پرسش به جا می نمایند که اشاره به دسته ی نخست چه لزومی داشت؟ پاسخ به این پرسش بخشی از پاسخ به سوال اصلی را در بر می گیرد: پیشرفت دانش نه تنها راه حل جزمگرایی و تعصب ورزی نیست، بلکه _چنانکه بارها و به ویژه در صد سال اخیر به اثبات رسید_ می تواند به صورت بالقوه در خدمت متعصبان زورمند قرار گیرد. شاید در ذهن بیشتر افراد پس از شنیدن عبارت «جزم گرایی» مفاهیمی مانند تکفیر، تفتیش عقاید ، کتاب سوزی تداعی شود که البته در جای خود درست هستند و هیچ تضمینی نیست که حتی در سده ی بیست و یکم و حتی در کشورهای توسعه یافته با اشکالی از آن مواجه نشویم ، اما مطلب مهم تر این است که اتفاقا با پیشرفت فکری و فنی بشر همان تعصبات پیشین با اشکالی نوین خود را بروز می دهند. مثلا در نحوه ی قضاوت و ارائه ی راهکار نسبت به برخی مسائل اجتماعی که یا خاص جوامع نوین هستند و یا معلول پیشرفت فناوری. فناوری های نوین مانند ارتباطات ، ژنتیک یا هوش مصنوعی علاوه بر مزایای غیرقابل چشم پوشی برای بشریت تبعات اخلاقی ، فرهنگی و روانشناختی بر روان او دارند که نیاز به پاسخگویی به این مشکلات احساس می شود. اما تنها اذهانی می توانند به مشکلات بشری پاسخی درخور دهند که به اندازه ی کافی باز و دچار نگرش جزمی و یکسویه نباشند. و این روشن اندیشی زمانی به حد کافی حاصل می شود که انسان ذهن خود را آماده ی شک ورزی و تفکر نقادانه کرده باشد و این مهم تنها با تفکر فلسفی و فلسفی اندیشیدن حاصل می آید. 
ایمانوئل کانت
اما پیش از آنکه مساله را به طور دقیق تر بشکافیم باید انتقادی نیز به فلسفه کرده و حد و مرزی هم برای توانایی های آن قائل شویم. البته این کاری است که ایمانوئل کانت بیش از دو سده ی پیش در سنجش خرد ناب به آن دست زده است. هدف اصلی کانت در این کتاب چنانکه خود در درآمد آن می گوید بررسی این مطلب است که عقل تا به کجا می تواند بدون یاری تجربه به شناخت دست پیدا کند؟7 البته در اینجا ما نمی خواهیم موضوع را به این شکل مطرح کنیم. اما نگارنده بر آن است که با توجه به پیشرفت های دانش به ویژه فیزیک امروز اساسا نباید پاسخ به پرسش های مد نظر هاوکینگ را در فلسفه جست که این کاری بی حاصل است. برتراند راسل فیلسوف و ریاضی دان سده ی بیستم معتقد است پرسش های بشر مادامی که پاسخ محکم و قانع کننده ای بدان داده نشده است در حوزه ی فلسفه قرار دارند و به محض یافتن پاسخ از این حیطه خارج و وارد حیطه ی دانش می شوند.8 شاید هاوکینگ به تعبیری در این گفته ی خود حق دارد که فلسفه نتوانسته است به این پرسش ها پاسخ دهد، اما نقد اصلی اینجاست که فلسفه هیچگاه تنها محدود به این مسائل نبوده است. حوزه های بسیار زیادی وجود دارند که خارج از حیطه ی دانش هستند و دست کم امروزه بعید می نماید که دانش بتواند ورودی به آن ها داشته باشد ، حتی همانگونه که بالاتر گفته شد پیشرفت دانش تجربی و فناوری مسائل جدیدی را نیز برای این حیطه ها به وجود می آورد. به عنوان مثال دانش تجربی نمی تواند به پرسش های ارزشی پاسخ دهد؛ ارزش های اخلاقی اموری در ذهن انسان هستند و ما به ازای بیرونی ندارند که دانش به بررسی آن ها بپردازد. پیشرفت دانش تجربی نه تنها پاسخی به مسائل فلسفه ی اخلاق نمی دهد بلکه فناوری های نوینی مانند ژنتیک و فناوری اطلاعات و ارتباطات مسائل نوین اخلاقی را مطرح می کند که نیاز به پاسخگویی دارند. همچنین دانش تجربی مانند فیزیک یا زیست شناسی فرگشتی ممکن است با توضیح های بسیار متقن و قانع کننده درباره ی پدیده های طبیعی به حس پرسشگری انسان پاسخ دهند و تا حدود زیادی آن را اقناع نمایند ، مثلا اینکه جهان از کجا به وجود آمده است؟ انسان و موجودات دیگر با این پیچیدگی و نظم شگفت چگونه پدیدار شده اند؟ زمان و مکان چیستند؟ آیا جهان دارای حدی هست؟ و صدها پرسش شبیه این ذهن انسان اندیشمند و جست وجوگر را قرن ها به خود مشغول داشته است. هاوکینگ به درستی تشخیص داده است که پاسخ این پرسش ها را باید از دانشمندان علوم تجربی خواست. اما اگر نگاهی گسترده تر و چندبعدی به انسان داشته باشیم در می یابیم که ابناء بشر گذشته از نیاز به پاسخ پرسش های بنیادین خود ، برای ادامه ی زندگی نیاز به یک «معنا» هم دارند تا در پرتو آن گمان بیهودگی بر آن نبرند. به راستی همه ی تلاش ها و تکاپوهای ما انسان ها اعم از اینکه به کسب دانش و معرفت اشتغال داشته باشیم ، درگیر مسائل سیاسی و حزبی باشیم ، تیم ورزشی مورد علاقه ی خودمان را تشویق کنیم ، به سر کار برویم ، پای اینترنت و رایانه بنشینیم ، به پرورش گیاهان بپردازیم ، به تفریح و سرگرمی بپردازیم یا صداها کار دیگر که در طول زندگی بدان مشغول هستیم ، این فعالیت ها که بسیاری از آن ها همراه با اضطراب و گاه شکست و ناکامی هستند در نهایت برای چیستند؟ به چه هدفی یک صبح زود سرد زمستانی در حالی که هوا هنوز تاریک است با مرارت و سختی از بستر به پا می خیزیم و خود را آماده ی بیرون رفتن می کنیم؟ هدفمان از شرکت در آزمون های دشوار و ورود به رقابت های سنگین و نفس گیر چیست؟ ویکتور فرانکل روان شناس معتقد است اگر انسانی نتواند برای پرسش های اینچنینی پاسخی درخور بیابد از لحاظ روان شناختی مرده است و این مرگ روان شناختی حتی می تواند مرگ زیست شناختی او را تسریع نماید.9 حال می پرسیم آیا صرف دانستن اینکه جهان از کجا به وجود آمده است و پیچیدگی ارگان های زیستی چگونه ممکن شده است ، معنایی برای زندگی فراهم می آورد؟ البته دین اعم از آنکه معنای کلی آن را در نظر داشته باشیم که گونه ای حس پرستش نیرویی برتر است یا آنکه ادیان مشخصی مانند اسلام و بودیسم و مانند این ها مد نظرمان باشد می تواند برای زندگی بسیاری از انسان ها معنایی را فراهم کند. بحث در پیرامون اینکه آیا چنین معنایی برای جوامع بشری به ویژه انسان مدرن سودمند هستند یا زیانمند؟ خارج از حوصله ی این نوشتار است. در جای دیگر در این رابطه سخن گفته ایم.10 مقصود از پیش کشیدن موضوع دین آن است که خطر کرده و دیدگاهی را در اینجا به پیش بکشیم: دین برای زندگی توده ی مردم معنا فراهم می کند و فلسفه برای انسان های اهل نقادی و پرسشگری و شک ورزی. البته لازم است به سرعت این نکته ی مهم و حیاتی را نیز اضافه کنیم که هیچ کس حق ندارد بر زندگی دیگری معنایی را تحمیل کند؛ می توان تجربیات خود را با دیگر انسان ها به اشتراک گذاشت می توان به در میان گذاردن افکار و احساسات پرداخت اما در نهایت تنها و تنها خود انسان است که باید معنای زندگی خود را دریابد و بر اساس آن مسیر زندگانی خود را تعیین کند. نکته ی مهم دیگر آن است که داشتن ذهن نقاد و پرسشگر موهبتی است11 که تنها در زندگی شخصی انسان اثر دارد و هیچگونه حقوق ویژه ی سیاسی و اجتماعی را برای انسان نسبت به دیگر انسان ها به ارمغان نخواهد آورد. 


پیش از آنکه به طور کلی از بحث منحرف شویم یادآوری می کنیم که تا به اینجا سه کارکرد برای فلسفه قائل شدیم که عبارت اند از : یکم) کمک به پرهیز از جزم اندیشی به وسیله ی نقادی و ایجاد شک حتی در بدیهی ترین مسائل روزمره مانند وجود خود انسان ، دوم) پاسخ به پرسش هایی که یا اساسا بیرون از حوزه ی دانش قرار دارند مانند مسائل ارزشی و اخلاقی یا آنکه هنوز دانش تجربی پاسخ یا توضیحی برای آن ارائه نداده است و سوم) کمک به انسان هایی با اذهان پرسشگر که با پاسخ های دینی قانع نمی شوند ، در یافتن معنایی برای زندگی و معنا بخشیدن به تلاشها و احتمالا رنج های آنان. اما در پایان کارکرد چهارمی هم برای فلسفه قائل هستیم که آن هم بر می گردد به ماهیت شک ورزانه و نقادانه ی فلسفه که می تواند یاری رسان پیشرفت بنیادین دانش باشد.12  توماس کوهن، فیلسوف علم سده ی بیستم در کتاب ساختار انقلابات علمی ، مفهوم «علم به هنجار» را علمی تعریف کرده است که تا مدت ها پژوهش های دانشمندان درحوزه ی آن علم ، مبتنی بر چند دستاورد بنیادین و اساسی باشد. مثلا علم به هنجار نورشناسی تا زمان جیمز کلارک ماکسول مبتنی بر اصول بنیادین نورشناسی نیوتون بود. حال پارادایم ، زمانی به وجود می آید که 1. آن دستاورد اساسی بتواند در اثر بداعت زیاد شمار زیادی از دانشمندان را به پذیرش خود ترغیب نماید. 2. مسائل نوینی را پیش بکشد که خوراک دانشمندان را برای کار بر روی آن ها را فراهم نماید. کتاب های کلاسیک و دوران سازی مانند کتاب اصول نیوتون یا الکتریسیته ی بنجامین فرانکلین و یا مقاله ی معروف انیشتین درباره ی نسبیت زمان ، انقلاباتی را در علم به هنجار ایجاد می کنند و پارادایم نوینی متولد می شوند.13 خواست ما از مطرح کردن این بحث آن است که این انقلابات و دگرگونی پارادایم جز با شک در مبانی و دگرگونی های بنیادین در فرضیات پذیرفته شده حاصل نمی شود و چنین دست آوردی هم نیاز به ذهنی پویا و باز دارد که فلسفه می تواند دست کم به عنوان یک ورزش ذهنی به آن کمک کند. مقصود این نیست که دانشمند یا دانشجوی رشته های علوم پایه باید زمان زیادی را بر روی مسائل فلسفی بگذارند، چون چنین کاری به وظیفه ی اصلی آنان آسیب وارد می کند؛ اما بی خبری کامل از این حوزه ی معرفت بشری ، حس خلاقیت و نوآوری آنان را محدود نموده و آنان را دچار تفکر تک بعدی می کند. در اینجا شاید اشاره به این واقعیت تاریخی که بسیاری از دانشمندان موثر در تکوین علوم تجربی و ریاضیات ، فیلسوفان بزرگی مانند ارسطو ، ابن سینا ، دکارت ، لایب نیتز ، فرگه ، راسل و... بودند سودمند باشد.

 ----------------------------------------------------------------------------------------------
پانویس ها:

1. طرح بزرگ ، استیون هاوکینگ.
2. تاریخ تمدن ، ویل دورانت ، جلد دوم:یونان باستان ، فصل پانزدهم ، بخش دوم:آناکساگوراس.
3. رجوع کنید به رساله ی آپولوژی ، افلاطون.
4. آشنایی با ارسطو ، پل استراترن ، ص41.
5. تاریخ فلسفه در جهان اسلامی ، حنا فاخوری و خلیل البحر ، باب سوم ، فصل دوم. 
6. زندگی و اندیشه ی بزرگان جامعه شناسی ، لیوئیس کوزر ، فصل یکم.
7. سنجش خرد ناب ، ایمانوئل کانت ، ترجمه میرشمس الدین ادیب سلطانی ، درآمد دوم.
8. رجوع شود به مصاحبه ی «جهانی که من می شناسم» ، برتراند راسل.
9. رجوع شود به کتاب «انسان در جست و جوی معنا» ، ویکتور فرانکل.
10. رجوع شود به اینجا: 
11. اگر اصلا موهبتی باشد و مایه رنج و محنت را برای خود انسان فراهم نکند!
12. البته نه فلسفه ای که در خدمت «اثبات» جزمیات از پیش پذیرفته شده قرار بگیرد. وجه تمایز چنین فلسفه ای با دینداری عارفانه ی مبتنی بر احساس آن است که اولی درصدد اثبات «درستی» آن و در نتیجه تلویحا «تحمیل» آن به دیگری است اما این دومی در حوزه ی فردی انسان باقی می ماند؛ یعنی شخص اثبات کننده در صدد تحمیل معنای زندگی خود به فرد «اثبات شونده» است! مشت خالی چنین فلسفه بافی هایی را باید با استدلال های محکم باز کرد و در برابر آن ایستاد. وجه تمایز چنین فلسفه ای با دانش و فلسفه ی نقادانه هم همین پرمدعایی در عین توخالی بودن آن است. از این فقره می توان به «برهان»های اثبات وجود خدا یا نظریه ی ولایت فقیه اشاره کرد.
13. رجوع کنید به : ساختار انقلابات علمی ، توماس کوهن ، ترجمه عباس طاهری.

۱ نظر:

  1. یه کم از دانش لنین (ع) برامون بگو. شنیدم می خوای فرار مغز بشی. به سلامتی، کدوم کشور ؟ توصیه می کنم که وقتت رو با انگلیسی تلف نکنی. چون اونجا برای خل وضع های جهان وطنی، تره هم خورد نمی کنند. به جاش می تونی روسی، چینی یا حتی اسپانیایی (کوبا، ونزوئلا و شرکاء) یاد بگیری. تا دلت بخواد یاوه هات، اونجا طرفدار داره. می تونی جهان سوسیالیسم رو منقلب کنی. هیتلر (سوسیالیست احمقی مثل استالین) که پخی نشد، شاید تو توانستی مرزهای سیاسی رو برداری. فقط مواظب باش مثل یوگوسلاوی تر نزنی. دعای تاواریش پوتین (رئیس سابق کا گ ب) پشت و پناهت تاواریش

    پاسخحذف