۱۳۹۳ بهمن ۱, چهارشنبه

سنجش ناسیونالیسم با محک لیبرالیسم: چرا نگاه ناسیونالیستی زیان بار است؟



منظور از ناسیونالیسم/ملیت گرایی ایدئولوژیک چیست؟ و تفاوتش با پاتریوتیسم/میهن دوستی چیست؟ پیش از پاسخ به این پرسش ها باید ببینیم منظور از ایدئولوژی چیست؟ در ایدئولوژی فرد یک سری قضایای بنیادین درباب انسان و جامعه و همچنین روابط این دو را به پیش می کشد و بر روی این قضایا بنای اندیشگیی را با استفاده از شواهد تجربی و روابط منطقی _ صرف نظر از سستی یا استحکام استدلال یا میزان قانع کننده بودن شواهد _ بنیان می کند؛ از آن پس نگاه انسان به جهان پیرامونش از جمله به فرد انسانی، به پدیده های اجتماعی، به معادلات سیاسی اقتصادی و به تاریخ از پشت شیشه های عینکی صورت می گیرد که این بنای فکری برای او پرورانده است. بخش زیادی از داوری های ارزشی و اخلاقی، اهداف و آرمان ها، بیم و امیدهای فرد را این بنا ترسیم می کند. تا بدینجا برای نمونه می توان لیبرالیسم را هم یک ایدئولوژی دانست. اما لیبرال ها عموما از این لفظ گریزان هستند و چه بسا نقطه ی قوت مکتب فکری خود را غیرایدئولوژیک بودن آن بدانند. اگر بحث لفظی را کنار بگذاریم، تفاوت ماهوی لیبرالیسم با دیگر مکاتب فکری و اجتماعی آن است که شاید تمام گزاره های پیشنهادی آن به فرد جنبه ی نفی داشته باشد. یعنی لیبرالیسم به انسان نمی گوید که «چه کاری بکن» بلکه تنها خط قرمزهایی را برای اعمال اراده ی فردی تعیین می کند.1 در یادداشت حاضر چه این جنبه ی اخیر در تعریف ایدئولوژی را در نظر بگیریم و چه خیر، می توان ویژگی های ناسیونالیسمی را که در ذهن انسان شکل ایدئولوژیک گرفته است بازشناخت. ناسیونالیسم در تضاد با فردگرایی لیبرال قرار دارد. لیبرالیسم جامعه و اساسا هر جمعیتی منسجم از انسان ها را در خدمت فرد می داند به این معنا که هدف بنیادین از تشکیل آن حفظ امنیت انسان در مورد جامعه و یا به طور کلی سازماندهی اقدام های جمعی که از یک فرد به تنهایی ساخته نیست. مفاهیمی مانند «کشور» «طبقه» «ملیت» «تمدن2» و مانند این ها ممکن است به عنوان نیروهای اجتماعی، بیرون از اراده ی انسان بر اراده ی او اثر بگذارند و از این نظر از نگاه یک لیبرال «واقعی» و در نتیجه مستحق پژوهش و بررسی باشند، اما از لحاظ غایتی، اصالت نه با آن ها بلکه با فرد است. به عنوان مثال یک مارکسیست و یک ناسیونالیست اصالت را به ترتیب به طبقه و به کشور یا تمدن می دهند. اما از دید یک لیبرال کشور و امکانات آن باید در خدمت اهداف فردی تک تک شهروندان باشد، برعکس از نظر یک ناسیونالیست شهروندان باید همّ خود را برای برآورده ساختن اهداف میهنی و ملی بگذارند و یک مارکسیست اصل را بر مبارزه ی طبقاتی می گذارد. بر این اساس می توان بعضی از رفتارهای حزب توده را در رابطه با مسائل «ملی» و رابطه با اتحاد شوروی درک کرد و در همین راستا یک لیبرال این حق را از لحاظ اخلاقی به فرد می دهد که در صورتی که زندگی در کشوری دیگر را برای خود مناسب تر بداند، به آن کشور مهاجرت نموده و توانایی های خود از لحاظ تخصص و مهارت را در آنجا به کار اندازد. بالاتر اشاره کردیم که عینک ایدئولوژیک، داوری های ارزشی و اخلاقی فرد را تعیین می کند. بر این اساس ممکن است عملی یا دیدگاهی از نظر پیرو مکتبی غیراخلاقی باشد اما همان عمل یا دیدگاه از نظرگاه مکتب دیگر کاملا مقبول باشد و شایان ستایش. برای نمونه در جنگ نخست جهانی اختلاف میان آن دسته از سوسیالیست هایی که نگاهشان به مسائل، طبقاتی بود با آن ها که از کشور خود هواداری نشان می دادند، منجر به فروپاشی انترناسیونال اول شد. عینک ایدئولوژیک همچنین نگاه انسان به تاریخ را هم تعیین می کند. مطابق با قول مشهور مارکس در بیانیه ی مشترک خود با انگلس تاریخ عرصه ی مبارزه ی طبقاتی میان استثمارشدگان و استثمارگران است. یک ناسیونالیست این را نمی پذیرد چون هر دو گروه فوق را (اگر اصلا وجود چنین تقسیم بندی را قبول داشته باشد) چنانکه در محدوده مرزهای «ملی» باشند، صرف نظر از میزان بهره مندی مادی آنان «خودی» می داند. او به جایش می کوشد تاریخ را بر اساس مجموعه ای از به اصطلاح افتخارات یا کامیابی ها و ناکامی های ملی بازنویسی کند چراکه مکاتب فکری روایت های تاریخی را نیز بر اساس برداشت ذهنی خود «بازسازی» می کنند. اما یک لیبرال چون اصالتی برای مفهومی به نام کشور یا در مقابل مارکسیست ها، طبقه قائل نیست این مفاهیم را یک ارگانیسم زنده که فرد انسانی تنها یکی از سلول های آن باشد نمی پندارد. در نتیجه انسان های صد یا هزار سال پیش از لحاظ هویتی ارتباطی منطقی با انسان های امروز ندارند. برای یک لیبرال، لشکرکشی ها ، غارت گری ها و پیروزی های نظامی فلان گردنکش تاریخ مایه ی افتخار نیست همانگونه که از شکست ها احساس تاسف نمی کند؛ مگر آنکه آن شکست منجر به تخریب و جایگزینی تمدنی پست تر به جای تمدنی با درجه ی پیشرفت والاتر شده باشد. بر این اساس هست که مشاهده می کنیم در همان حال که در کتاب های درسی تاریخ ایران تیمور لنگ به عنوان جهانگشایی ترسناک و خون آشام معرفی می شود در کشور ازبکستان مجسمه ی او را به نشانه ی «افتخار» بنا می کنند. همچنین دست آوردهای فرهنگی و هنری و علمی یک تمدن در گذشته باعث افتخار انسان امروزی که خود را متعلق به آن تمدن می داند نیست چرا که سهمی در پیدایش آن دستاوردها نداشته است. البته ممکن است فردی بتواند با بهره بردن از آن میراث فرهنگی، میزان فرهیختگی خود را افزایش دهد و افتخاری برای خود کسب کند اما این نوع افتخار هم  حاصل تلاش های خود او و صرفا متعلق به او است. اساسا افتخار به تاریخ امری بی معنی است و یا باعث خمودگی و سستی مردمان یک کشور می شود و یا در شرایط ویژه ای خصلت تهاجمی و انتقام گیرنده به او می دهد که می تواند بسیار خطرناک باشد. روایت های اینچنینی از تاریخ را که در ایران رواج بسیار داشته و دارد را می توان نوعی از «اصالت تاریخ» دانست که کارل پوپر در کتاب طولانی "جامعه ی باز و دشمنان آن" سیری انتقادی از آن را از زمان هراکلیتوس تا مارکس به دست داده است. این روایت ها در ایران به دلیل شاخصه های هویتی دوپاره ی این کشور، دو شکل مختلف و به ظاهر متفاوت اما با محتوای کاملا یکسان گرفته است. یک نوع آن که مبتنی بر اصالت شاخصه ی تشیع است، گفتمان اصلی حکومت فعلی را شکل می دهد و تحت تاثیر اندیشه های شکل گرفته در دهه ی چهل و پنجاه خورشیدی و به ویژه متفکرانی مانند مرتضی مطهری و تا حدی علی شریعتی است. نوع دیگر آن از صدر مشروطه و با ورود ناسیونالیسم از غرب به وسیله ی روشنفکرانی مانند میرزاآقاخان کرمانی در ایران به وجود آمد و بعدها به گفتمان اصلی حکومت پهلوی تبدیل شد. گونه ی اخیر در دو دهه ی واپسین دوباره در حال نضج گرفتن است که شاید بخش مهمی از آن به دلیل اعتراض به خودکامگی های حاکمیت و سرخوردگی از انقلاب پنجاه و هفت و شعارهای آن باشد؛ دقیقا همانگونه که واکنش های منفی بخش های مختلف مردم و روشنفکران دهه ی پنجاه خورشیدی به شعارهای ناسیونالیستی حکومت پهلوی واکنشی طبیعی به خودکامگی آن بود.
در اینجا بحث را با اشاره به دو نکته به پایان می رسانیم. نکته ی نخست اینکه ایدئولوژی لزوما با یک مطالعه ی دقیق و تفکر در ذهن انسان شکل نمی گیرد. بلکه در بیشتر موارد آن قضایای بنیادینی که در ابتدا مطرح کردیم در ذهن قاطبه ی مردم هر دوره ای به عنوان مفروضات مسلم و بدیهی نقش می بندد و در بسیاری موارد درآویختن با این مفروضات کار دشوار و گاه خطرناکی است. مفروضات ناسیونالیستی هم از این قاعده مستثنی نیستند. نکته ی دوم در رابطه با یکی از دو پرسشی که در ابتدای بحث مطرح کردیم فرق میان ناسیونالیسم و پاتریوتیسم چیست؟ پاسخ این است که پاتریوتیسم یک ایدئولوژی نیست و بنابراین در تعارض با لیبرالیسم و آزادی فردی قرار نمی گیرد. همانگونه که در متن گفتیم لیبرالیسم اصالت را به فرد می دهد؛ بر خلاف ناسیونالیسم که فرد را در خدمت کشور می داند. بدیهی است که لیبرالیسم کشور یا طبقه را به طور کامل نفی نمی کند و قائل شدن اصالت به فرد در اینجا به معنای آن است که کشور/جامعه در خدمت فرد انسانی قرار می گیرد. اما اگر یک وسیله مانند خودرو سواری را هم در نظر بگیریم هرچند آن خودرو قرار است مورد بهره برداری فرد قرار بگیرد اما این نافی علاقه ی مالک خودرو و مراقبت از آن نیست و نگهداری مناسب از آن وسیله به نفع فرد هم هست. بنابراین علاقه به پیشرفت و آبادانی کشور و پاسداشت میراث ادبی ، فکری ، معنوی ، هنری و آثار تاریخی یک کشور می تواند با این نگاه فردگرایانه مورد علاقه ی انسان واقع شود. چنین نگرشی را نگارنده همان پاتریوتیسم می داند.                                                         


پانویس ها:

1. و این خط قرمز آزادی انسان های دیگر است.

2. تمدن دو معنای متفاوت دارد. در معنایی که در اینجا مد نظر ما است تمدن هایی مانند تمدن عیلام تمدن پارس تمدن اینکا و مانند این ها را در نظر داریم. معنای دیگر آن همان «شهریگری» و به تعبیری همان پیشرفت است که اینجا مد نظر ما نیست. هرچند معنای اول و دوم با یکدیگر ارتباط دارند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر